وبلاگ حقوقی وحید چرخکاریان

وبلاگ حقوقی وحید چرخکاریان
وکیل پایه یک دادگستری و مشاور حقوقی
آخرين مطالب
لينک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان   ----------------------- وبلاگ حقوقی چرخ کاریان ///////  وکیل / وکالت / وکیل دادگستری / سایت حقوقی / مشاوره حقوقی و آدرس charkhkarian.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ز.م: 16 ساله توسط اشرار ربوده شده و بعد از یک روز آزاد شده است.

 

درِ اتوبوس میان هیاهیوى مسافرین بسته مى شود و حرکت مى کند. بوى دود بینى ات را پر مى کند و به سرفه ات مى اندازد. هنوز چند مسافر کنار ایستگاه اتوبوس ایستاده اند و به شلوغى کلافه کننده خیابان نگاه مى کنند. از چهره هایشان نگرانى و دلهره مى بارد. دلت مى خواهد بدانى در دل شان چه مى گذرد، مخصوصا که بین شان دخترى همسن و سال خودت هست که مدام این پا و آن پا مى کند، مثل کسى که مدرسه اش دیر شده باشد. چند ماه پیش خودت هم مثل همین آدم ها، بى خیال ایستاده بودى و تنها دلهره ات رسیدن به مدرسه بود. چه زود گذشت!

 

سرت را برمى گردانى، نگاهت به دست هاى خسته مادرت مى افتد که چادرش را محکم گرفته و با دقت ماشین هایى را که به سرعت مى آیند، نگاه مى کند. دیروز وقتى که دایى ات فهمید زمان دادگاه رسیده با اصرار از پدرت خواست تا خودش همراه تان باشد و حالا مادر منتظر بود تا برادرش بیاید و از این همهمه و شلوغى نجات تان بدهد.

 

تو هم راضى بودى که پدر همراه تان نباشد، چرا که دیگر پیر شده بود و حوصله نداشت، زود از کوره در مى رفت و شاید کارش به بیمارستان مى کشید. دایى راه و چاه را بهتر مى شناخت و بهتر از پدر کارها را پیش مى برد.

 

هنوز یک ساعت تا وقت دادگاه مانده، دلت مى خواست در این یک ساعت چند لحظه قدم بزنى و دور از هیاهو و صداى ماشین و بوق و شلوغى به خودت فکر کنى. یا اصلاً دلت مى خواست مثل همان دخترى که لباس مدرسه به تن دارد و منتظر سرویس مانده، به سمت مدرسه ات مى رفتى و در کمال آسودگى درس مى خواندى مثل سال هاى گذشته، مثل روزهاى شادى که دو سه ماهى بود تمام شده بودند.

 

اما نمى شد، وضعیت تو عادى نبود و انتظار بیهوده اى بود که آرامش و شادى گذشته را طلب کنى. به هر حال باید تحمل مى کردى تا این روزهاى تلخ تمام شوند، هر چند به قول مادر این ننگ هیچ وقت تمام بشو نبود.

 

چند ماه پیش، شاید دقیقا سه ماه پیش بود که مثل هر روز صبح براى مدرسه رفتن از خانه بیرون آمدى، امتحان داشتى و به خاطر همین عجولانه تا سر خیابان دویدى!

 

سرویس مدرسه باز هم رفته بود و حتى چند لحظه هم منتظرت نمانده بود، عصبانى شدى! جر و بحث داخل خانه بر سر خواستگار زهره خواهر بزرگ ترت که تو را دیده بود و نظرش عوض شده بود، فکرت را به هم ریخته بود. حرف هاى بى سر و ته زهره، اوقات تلخى مادر و متلک هاى سنگین پدر که زهره را خطاب قرار مى داد و وضع را بدتر مى کرد، اعصابت را به هم ریخته بود، مثلاً امتحان داشتى، اما هیچ کس به فکر تو نبود، همه فکر این بودند که تکلیف زهره را روشن کنند، همین و به آینده تحصیلى تو کارى نداشتند.

 

ـ آخرش همتون باید برید کهنه شورى چه با لیسانس چه با سیکل!

 

این حرف تنها برادرت بود که این طور موقع ها براى کوچک شمردن آرزوهایت به زبان مى آورد و تحقیرتان مى کرد. به هر حال دست تو نبود اگر خواستگار زهره به جاى او، تو را خواسته بود و پافشارى مى کرد. این سومین بار بود که چنین قضیه اى براى تو و زهره پیش مى آمد. درست است که بار اول از سر کنجکاوى جلوى خواستگارها رفتى و یک احوالپرسى ساده کردى، اما با اتفاقى که افتاده بود، دیگر هوس هیچ کنجکاوى نداشتى و خیلى اتفاقى با دو خواستگار بعدى خواهرت روبه رو شدى. اصلاً تقصیر تو چه بود که خداوند در آفرینش تو نهایت زیبایى را به کار برده بود و خواهرت چهره اى مردانه داشت، یا اصلاً به تو چه مربوط اگر خواستگاران زهره به جاى تکیه بر نجابت و شعور او به زیبایى خواهر شانزده ساله اش توجه مى کردند؟

 

در سراسر سال هاى تحصیلى ات سعى کرده بودى با نجابت و پاکى از خانه بیرون بیایى و دوباره به خانه برگردى. آنقدر مادر تو را از دوستان ناباب ترسانده بود که با هیچ کس دوست نمى شدى و تنها به لیلا همکلاسى دوران دبستانت کفایت مى کردى! از همان اول که پا به مدرسه گذاشته بودى، شوق درس خواندن در دلت ریشه دوانده بود و هر روز هم بیشتر مى شد. مادر و پدرت هم خیلى راضى بودند، چرا که فکر مى کردند به مدارج علمى خواهى رسید و سربلندشان مى کنى. تصمیم خودت هم همین بود تا اینکه آن اتفاق شوم سایه اش را بالاى سرت انداخت، همان روزى که مدرسه ات دیر شده بود و ... .

 

همه تاکسى ها به سرعت رد مى شدند و مى رفتند، به ساعتت نگاه کردى، خیلى دیر شده بود. با اتوبوس دیرتر مى رسیدى و تاکسى ها هم همه پر بودند. ناگهان به ذهنت رسید یک تاکسى دربست بگیرى، پول هاى ته جیبت را شمردى و خیالت راحت شد، نگران و مضطرب از کارى که مى خواستى بکنى، دستت را جلوى یکى دو ماشین سوارى بالا بردى اما آنها با عجله رد شدند. ناگهان از دور ماشین سبزرنگى پیدا شد و چند قدم جلوتر از تو ترمز کرد. به نظرت رسید راننده پسر عموى پدرت باشد، خوشحال شدى چرا که به خیال خودت خطر بزرگى از سرت گذشت و سوار ماشین غریبه نشدى. به سرعت در ماشین را باز کردى و سوار شدى. در همراه با سلام گرم تو بسته شد و ماشین به راه افتاد.

 

همان لحظه فهمیدى اشتباه کردى فقط شباهت بود که تو را به اشتباه انداخته بود، با ناراحتى معذرت خواستى و گفتى که اشتباه سوار شده اى اما راننده که به سرعت از میان خیابان ها رد مى شد، خنده تلخى کرد و گفت: «چرا اشتباه، اتفاقا درست سوار شدى!»

 

اگر مى توانستى یک لحظه از آن روز را توصیف کنى یا حداقل از حال بدى که داشتى حرف بزنى شاید دردت کمتر مى شد و خاطرت کمتر آزرده مى شد. تمام دلهره و غصه دنیا در دلت نشسته بود. فریاد مى کشیدى و خودت را به در و دیوار ماشین مى کوبیدى و کمک مى خواستى اما ماشین چنان به سرعت مى رفت که قدرت هیچ کارى نداشتى، چند بار خواستى خودت را از ماشین به بیرون پرتاب کنى اما درها قفل بود شیشه ها هم همین طور! آن قدر فریاد مى کشیدى که صدایت گرفته بود، اشک مى ریختى و التماس مى کردى، هیچ فایده اى نداشت تنها مشت محکمى به دهانت خورد و خون تازه اى از کنار لبانت جارى شد، اسیر شده بودى در چنگال گرگى که همیشه مادر تو را از آن ترسانده بود ... .

 

نیمه هاى شب بود که پلیس تو را کنار خیابان خلوتى پیدا کرده بود، در حالى که به سختى نفس مى کشیدى و حال و روزت به طرز وحشتناکى به هم ریخته بود، یک هفته در بیمارستان بسترى شدن کمى روبه راهت کرد، اما روحت هنوز در تلاطم بود، از اتفاقى که حتى یادآورى اش هم وحشت به دلت مى انداخت. یک ماه هم طول کشید تا همه باور کردند که تو تقصیرى در این اتفاق نداشتى. پلیس هم معتقد بود که شانس آوردى که همان روز رهایت کردند. اما چقدر طول مى کشید تا تلخى این اتفاق از ذهنت پاک شود؟ صبح آن روز مى توانست مثل روزهاى دیگر باشد و نشد، چه کسى مقصر بود؟ چه کسى مسئول این اتفاقات وحشتناک بود؟ فقط تنها چیزى که کمى از ناراحتى ات کم مى کرد پیدا شدن همان گرگى بود که تو را از گله ربوده بود. حالا هم قرار بود دادگاهى تشکیل شود و به مسئله اى که برایت پیش آمده بود رسیدگى شود. قاضى قول داده بود که حق تو را بگیرد و نگذارد مسئول این اتفاق آزاد شود، اما چه چیزى مى توانست حرمت از دست رفته تو را باز گرداند و خاطره تلخ تو را با خود ببرد؟ چه چیزى مى توانست زندگى ات را دوباره از نو بسازد و همه چیز را دگرگون کند.

 

شاید اگر آن روز، همان روز که امتحان داشتى، جر و بحث زهره و مادر تو را معطل نمى کرد به سرویس مدرسه مى رسیدى، شاید اگر به فکر تو بودند و صبح زود آن همه اوقات تلخى نمى کردند فکرت به هم نمى ریخت و به خاطر تشویش و اضطراب اشتباه نمى کردى و این اتفاق نمى افتاد. حالا دور از هیاهو و غصه تو زهره عقد کرده بود و داشت وسایل زندگى اش را آماده مى کرد و تو مانده بودى با زیبایى که تنها به مشکلاتت اضافه کرده بود و هر بار جلوى آینه به تو نهیب مى زد که زندگى ات زشت و ناگوار است.

 

مادر از جا برمى خیزد، ماشین دایى از دور نمایان مى شود و آهسته ترمز مى کند، سلام مى کنى و سوار مى شوى، نگاهت هنوز به همان دختر دانش آموز است که کنار خیابان ایستاده و منتظر است. در دل آرزو مى کنى اى کاش او دچار اشتباه تو نشود و چشمانش را باز کند. کارى که تو نکرده بودى و تنها اشتباهت همان بود. هر چند قصه تلخ تو باز هم تکرار مى شود بى آنکه تو و امثال تو تقصیرى داشته باشند



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





: مرتبه
[ برچسب:, ] [ ] [ چرخکاریان ( وکیل پایه یک دادگستری ) ]
درباره وبلاگ

خوش آمدید ........................................ قبول وکالت در کلیه دعاوی حقوقی ، کیفری ، ثبت و... ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,, در کلیه محاکم استان تهران ، البرز و یزد ..............................................
ترمينولوژي حقوق
امکانات وب
وب سايت حقوقدانان جوان ايران

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 18
بازدید ماه : 8
بازدید کل : 207645
تعداد مطالب : 264
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت

موسسه حقوقی چرخ کاریان

این صفحه را به اشتراک بگذارید